سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دختر ماه نهم - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

 

در جهان انسان همه وقت در کارهای خود آزاد نیست برای اینکه سرنوشت انسان را ستارگان تعیین می‌نمایند، سرنوشت من با نامی که انتخاب کردم گویا گره خورده است. آنقدری با مردمان همنشینی کرده ام و خدایان رنگ رنگ دیده ام که نه از تمجید دیگران به وجدمی آیم ونه با نیش و کنایه هایشان متاثر می شوم. مذهب من شیعه است و شیعه مذهب اعتراض.اعتراض به ضایع کردن آزادی دیگران. اگر خفه ام کنند سازش نخواهم کرد؛ ایمانم را قربانی مصلحت نمی کنم ....

و

 چه خوب است که ما سنگ شویم

خالی از رنگ شویم

گرمی دست یتیم

قوت قلب پریشان شده از جور زمان

بزند خشم نهان، دست یتیم، قلب پریشان شده از جور زمان

بر سر ظلم فراوان جهان

 

 

 

چهار راه مرگ

چهار راه رویاهای بیهوده

چهار راه عذاب های پی در پی

چهار راه واقعیت های بی خانمان

همه رامی توانم در پس ابرهای نگاه دخترک بیابم

من می یایم تمامی این زخم ها را

در نگاه دخترک

دخترک لحظه های مرگ

دخترکی که معنای لبخند را نمی داند

وحتی در رویاهایش هم تصور لبخند ندارد

 

می گویی بخند

و من گریه می کنم

وقتی دلیل خندیدن

سیاه بختی حاجی فیروز است...

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 86/7/17ساعت 9:0 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 

سیب


از دهان کودک بوی گرسنگی شنیده میشد،در آن روز که هرگز باران نیامد،اسبی نیامد و مرد با اسب در باران نیامد .بابا نان نداشت و دارا و سارا با شکمهای گرسنه قانون خواب را چنگ میانداختند .و تنها یک لنگه دمپایی که سر گردان در طوفانهای مه گرفته از ناراحتیش به هوا پر میکشید . مانند باد بادکی که هیچگاه دستان دارا و سارا را لمس نکرد .و یاد گرفتیم و نوشتیم وخواندیم بی سوادی را، و شکفتیم مادری را که هنگام شکفتن زمستانی بی محل وجودش را بخشید تا بهار از راه رسد جوانی اش را پاییز جویده بود،و زیباییش را کویر از سر حسادت ترک انداخته بود. سارا آمد، بابا نیامد.سارا با یک سبد پر از سیبهایی که با دستان گل آلود دارا کنار چاه آبی که آب نداشت ساخته شده بود .سارا آمد با سبدی پر از سیبهای گلی آمد،سیبهایی که از سر تشنگی خشکی چاه را فریاد میکردند. ذکر تنها با به زبان آوردن آن ثمر بخش نبوده!!!!


نوشته شده در شنبه 86/7/14ساعت 12:30 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

بسم الله النور

 گفتند علی را کشتند، کشتند؟ به راستی کشتند یا کشتیم؟چه سوال سختی! علی کشته شد مهم این است آخر ما را چه کار با فاعل؟ مهم این است که علی کشته شد! آری من که علی را نکشتم، کشتم؟ من علی را دوست میدارم، علی مولای من است. مقتدای من است. من بر نماز او قامت می بندم و بعد شمشیر زهرین بر فرق او میزنم. من علی را دوست میدارم، فقط نمیدانم چرا با زبان خوش نمی پذیرفت سر تسلیم و اطاعت بر بیعت ببندد. تقصیر خودش بود. من علی را دوست میدارم. فقط نمی دانم چرا وقتی همسرش، زهرا، بنت رسول خدا، و یا بهتر بگویم همه چیزش را آتش زدیم و سوزاندیم و لای در و دیوار پهلویش را شکستیم ؛ دیگر با ما حرف نمیزد. نه که حرف نزند نه! دیگر ما را محرم درد خویش نمی دانست. نمیدانم چرا، وقتی زهرایش گریه کرد و مرد، دیگر محرم سر او چاهی در نخلستان تنهایی هایش بود. من علی را دوست میدارم اما راز این خلوت کردنش را نمی فهمم. و البته نمی فهمم هم که چرا وقتی خانه نشینش کردیم و گفتیم در کارمان دخالت نکند باز برایمان دل می سوزاند و حتی مایی را که زهرایش را از او گرفته بودیم، یاری مان میکرد، آخر چرا نمی فهمیم که او علی است! نه عمر، نه ابوبکر نه عثمان  نه حتی من یا تو او علی است. و علی رادمردی است متفاوت با حتی دیگر رادمردان تاریخ و زمان.و علی حتی اگر دنیا برایش پست تر و بی ارزش تر از استخوانی خوکی در دست های یک جزامی باشد، باز علی است! و علی یعنی حتی اگر زهرایت را هم کشتند مقتدا باش! خب معلوم است که من این مقتدا و مولا را دوست میدارم. من فقط خواستم او خانه نشین باشد تا در امر کثیف سیاست الوده نشود. من علی را دوست میدارم برای همین تا توانستم شکنجه اش کردم، من علی را دوست میدارم. برای همین همه چیزش را از او گرفتم تا به خدا نزدیک تر شود. من علی را دوست می دارم برای همین ...
برای همین به سجده اش هم رحم نکردم. من علی را دوست میدارم، عاشقش هستم ولی حیف نیست موجودی به این پاکی روی زمین نجس نماز بگذارد؟ برای همین حتی نگذاشتم نمازش تمام شود....
 اشتباه نکن . سال 2007 میلادی است. و علی مال 1400 سال پیش. نترس. من امروز هم علی را میکشم. علی زمان من هم باید خانه نشین باشد. علی عصر من هم باید با چاه درد دل کند. علی دوران من هم باید بی کس و غریب باشد. چون علی است! و من علی را دوست میدارم! برای همین علی را محدود به زمان و مکان نمیکنم، علی در هر زمان و در هر مکانی که باشد، علی است! و من علی را دوست میدارم، اما تا آنجا که کار به کار من نداشته باشد... اما اگر علی در کار من دخالت کند، آنجاست که با تمام عشقم خفه اش میکنم که دیگر صدایش آزارم ندهد...
پس علی در هر زمان و در هر مکان که باشد، چون دلسوز است و ناتوان بر بی تفاوتی ، محکوم است به کشته شدن !

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/7/12ساعت 11:8 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 

 

 

        

 

 

خدا با تو سخن میگوید ... بشنو:

 

تو ای محبوب تر،  مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را ؟

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد ؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم ؟

اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا

اما به روز شادی ات، یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بندهء من ، هیچ آوردم ؟

...

شروع کن یک قدم با تو

 

  تمام گام های مانده اش                                     با من ...


نوشته شده در پنج شنبه 86/7/12ساعت 8:55 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

درد علی دو گونه است:دردی که از ضربه ی ابن ملجم در فرق سرش احساس می کند و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمه شب های خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده...و به ناله درآورده است.ما تنها بر دردی می گرییم که از ابن ملجم در فرقش احساس می کند
اما این درد علی نیست
دردی که چنان روح بزرگی را به ناله آورده استءتنهایی استء که ما آن را نمی شناسیم
باید این درد را بشناسیم نه آن درد را
که علی درد شمشیر را احساس نمی کند
و ....ما
درد علی را احساس نمی کنیم...

 


نوشته شده در سه شنبه 86/7/10ساعت 8:50 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 از ما نهـــادن سر بر خاک کوی معشوق

تـا او کــه را بخواهــد از خاک برگزیدن

همـراه شو عـزیز،تنها نمان به درد

کاین دردمشترک هرگز جدا جدا

درمان نمی شود

درمان نمی شود


 واین فرمان پروردگار توست


و دیدی خدا من هم به حریم عبودیتت رسیدم واز رسم بندگی قدمی فراتر برنداشتم وهرگز یادم نرفت که بگویم


 ((بزن هر آنچه می زنی رضای من رضای تو ))


 


ولی تا کی عنان واختیار ما بدست تعارف ؟ترس وخجالت ؟پس کی صلابت ؟شهامت وشجاعت ؟

بیاییم برای دوستی مان چراغ قرمز داشته باشیم وبرای زندگی جهت نما !نترس !نترس! آنها که با روح آسمانی تو سازگار نیستند خویش تو نیستند و آنها که با طعنه وتحقیر تو را از آسمانی شدن باز می دارند بیگانه اند .

آزر هر کسی است که تو را از آذر عشق مانع است ،چه دوست ...چه بیگانه...چه آشنا...چه غریبه..

می شکنم هر آنچه مرا اسیر خود کرده .....

می شکافم زنجیرهایی را که قلب وروحم را با ظلمت گره زده .......

در هم می ریزم ساختاری را که مرا دشمن جانم ساخته.......

پاره میکنم تار عنکبوتهایی را که پلکهایم را به هم چسبانده .........


 

چه دلی دارم

           مثل یک توده کاه           

هر نسیمی که وزد به همش میریزد

چه دلی دارم من.....................

    

 

 


نوشته شده در سه شنبه 86/7/3ساعت 9:12 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

آی جمال » بیوه شده بود!
کسی جار نزده بود که « آی جمال » بیوه شده، و اصلا کسی منتظر این خبر نبود ولی خبر مثل باد پخش شده بود و دهان به دهان می گشت. مثل روزی که می خواست عروسی کنه.
- قراره آی جمال عروس بشه
- می گن جهیزیه ای زیاد براش تدارک دیده اند.
- زنجیر طلائی براش خریده اند که از قدش هم بلندتره
- مگه آی جمال چقدر « قد! » داره که از زنجیر طلائی اش تعجب می کنی؟
هوا گرم بود. آی جمال رفته بود به « داش غوی » (1) تا رخت و لباس بشوید و مدتی هم بازی کند و خود را با آب – داش غوی – خنک کند تا از گرمای خورشید در امان بماند.
مادر آی جمال پشت در خانه کز کرده بود و به حرف های شوهرش و خواستگار گوش ایستاده بود. سرش را با پارچه ای بسته بود تا سردردش کاهش یابد و گاه گاهی با ترس از لای در نگاهی به اتاق می انداخت.
شوهرش پشت سر هم سیگار می کشید. دود خانه را پر کرده بود و زیر سیگاری پر از ته سیگار شده بود. باز یکی بعد از دیگری روشن می کرد. خواستگار جمع وجور نشسته بود و یکی از پاهایش را تکان تکان می داد و گاهی می گفت:
- هر چه بخواهی بهت می دهم.
پدر آی جمال گفت:
- پس نباید روی حرف من حرف بزنی.
خواستگار تکان پایش را تندتر کرد و فت:
- باشه، تو فقط بگو چقدر پول می خواهی.
آی جمال خیس خیس به خانه آمد. لباس ها را توی لگن چیده بود و لگن را روی سرش گذاشته بود.
آی جمال رو به مادرش کرد و گفت:
- مادر، منو می خوای عروس کنی؟
مادر به چشمان آب جمال زل زد و گفت:
- نه، من نمی خوام، پدرت می خواد تو عروس بشی!
آی جمال لگن را روی زمین گذاشت و گفت:
- شما چرا دوست نداری من عروس بشم؟. برقصم. منم دوست دارم برقصم.
مادر سرش را با پارچه محکم تر بست و هیچی نگفت. آی جمال مدتی مادرش را نگاه کرد و بعد دستی به موهای خیسش کشید و رفت تا رخت و لباس را روی سیم پهن کند.
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود و موهایش را شانه می کرد. موهایش بهم پیچیده بود و شانه قرچ قرچ صدا می کرد، هر بار که شانه را به موهایش می زد احساس خوشی عجیبی می کرد، تا حالا این طور نبود ولی امشب خود به خود شاد بود.
پدر گوشه دیگر اتاق، مهربانانه نگاه می کرد و سیگار می کشید و دود آن را دایره وار و انحنایی شکل داده و از پیچ و پخش و پلای دود لذت می برد.
پدر پک محکمی به سیگار زد و گفت:
- آی جمال چه دوست داری برایت بخرم؟
آی جمال شانه را انداخت و ناباورانه پدرش را نگاه کرد. وقتی برگشت و پدرش را نگاه کرد دستش به آینه کوچک خورد و آینه سرنگون شد و شکست.
پدرش تا الان چنین سوالی از او نکرده بود.
و الان نمی دانست چی دوست دارد، همه چی دوست داشت. چارقد، پیراهن گل گلی، کفش، آینه، شانه، گل سر... و یک عروسک گنده که هیچ وقت نداشت.
پس چرا زودتر عروسی نکره بود، اگر عروس می شد همه چیز برایش می خریدند. کم کم به یاد آورد چه چیزهایی دوست داد و یک به یک به پدر گفت:
پدر سیگار را له کرد و گفت:
- همه چیز برات می خرم. تو فقط دهان باز کن!
آی جمال با خوشحالی مادرش را نگاه کرد، مادر گوشه اتاق نشسته بود و فکر می کرد.
« آی جمال » بیوه شده بود! ...
همه گریه می کردند. سر و صدای زن ها به همه جا می پیچید.
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود . با چارقدش بازی می کرد، مثل همان روزی که می خواست عروس بشود.

به آی جمال لباس تازه پوشانده بودند، آن طور که همیشه دلش می خواست، پیراهن گل گلی و چارقد تاتار روسرش آذین بود و طلاهای گوناگونی به گردنش آویخته بودند و گفته بودند گوشه ای بگیر و بنشین و از جایت تکان نخور.
آی جمال تکان نخورده بود، فقط به یکی از زن ها که چشمش پر اشک بود، گفته بود:
- چطور من نباید برقصم؟ عروس های دیگر که می رقصند.
زن اشک چشمش را پاک کرده بود گفته بود:
- نه ، عروسی تو فرق داره.
و آی جمال سرش را انداخته بود پایین و با طلاهایش بازی می کرد، مادرش گوشه ای کز کرده بود و چیزی نمی گفت. تمام گفتنی ها را گفته بود و دیگر خسته شده بود.
- آی جمال هنوز خیلی کوچیکه، بگذار تو خانه بمانه و کمک دستم باشه.
پدر داد کشید:
- دیگه طاقتم تموم شده، از اون همه پول نمی شه گذشت! دیگه نمی خوام گرسنگی را تحمل کنم!
- دیگه عمری برایمان نمونده، آی جمال را بدبخت نکنیم.
- نه، زندگی کلافه ام کرده، می دونم این عمر دست از سرم بر نمی کشه.
- آی جمال چه گناهی. . .
- بس کن دیگر.
و مادر بس کرده بود.
آی جمال وقتی صورت رنگ پریده شوهرش را دید ترسید، مثل روزی که عروس شده بود.
آی جمال گوشه اتاق منتظر شوهرش نشسته بود. سماور قل قل می جوشید، سفره رنگین تدارک دیده بود تا « شب چایخوری » (2) خیلی خوب برگزار شود، تا شوهرش پیش دوستانش خجالت نکشد.
ضربه ای به در خورد و بعد شوهرش وارد شد. تنها بود. هیچیک از دوستانش همراهش نبودند.
شوهرش موهای سفید و کمی تاس خورد را به دقت شانه کرده و کلاه « باغانه ای » (3) که تازه از بازار خریده بود، در دستش به نور چراغ برق می زد.
تنش بوی سیگار می داد، آی جمال ترسید. حس کرد عروس شدن چیز بیهوده ای است، سفره رنگین دلش را بهم زد. به یاد مادرش افتاد و دلش گرفت. با چارقدش صورتش را پوشاند و محکم به زنجیر طلائی اش دست زد و جیغ کشید.
« آی جمال » بیوه شده بود! ...
شوهرش را گوشه ای خوابانده و رویش ملافه سفید انداخته بودند، هنوز بوی سیگار می داد و ترسناک تر شده بود.
آی جمال ترسید. از قیافه شوهرش هم ترس داشت.
عده ای با هیجان خاصی گریه می کردند و عده ای ساکت گوشه ای نشسته بودند.
یکی از زن ها به آی جمال گفت:
- برو کنار شوهرت، صورتش را ببین
آی جمال ترسیده بود و گفت:
- نه من از او خیلی می ترسم، زن های دیگرش بروند.

***
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود و موهایش را شانه می کرد، چند مدتی بود شانه به سرش نخورده بود، شانه قرچ قرچ صدا می کرد. مادر گوشه دیگر کز کرده بود و فکر می کرد.
پدر پشت سر هم سیگار می کشید و به حرکات آی جمال مهربانانه نگاه می کرد و بعد حالت مهربانی به خود گرفت و گفت:
- آی جمال چه دوست داری برات بخرم؟
مادر یکباره داد زد:
- دیگه نه!
آی جمال ناباورانه پدرش را نگاه کرد. هیچی دوست نداشت!
سعی کرد حرفی بزند. حرف تو گلویش گیر کرد، هر چه به خود فشار آورد کلمه ای از دهانش خارج نشد.
. . . چون آی جمال بیوه شده بود.

نوشته شده در یکشنبه 86/7/1ساعت 10:42 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

دیشب خیلی خسته بودم به همین دلیل تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم گرم شده بود که یکدفعه از خواب پریدم.
از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند.
توی مراسم و مهمانی ها به محض اینکه اعلام رفتن کنیم، خداحافظی ها از همون کف زمین که نشسته ایم شروع می شود و تا چشم کار می کند، تا جایی که همدیگر را اندازه یک مورچه می بینیم، ادامه پیدا می کند:
خب احمد آقا ، صغرا خانم! خیلی زحمت دادیم با اجازه تون از حضورتون مرخص می شیم. با گفتن یه همچین جمله تراژدی و سریال اوشین وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می کنیم. حالا حساب کنید مثلا 6 نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن: «خداحافظ» و صاحب خونه بدبخت، پس از کلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و ایال به دنبال مهمان ها مستمراً جواب خداحافظی آنها را بدهند: «خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ ...»
حالا اومدن دم در: « ... خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین. خداحافظ ، خداحافظ ، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ .
توی این دست اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشد که دیگر واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دکوراسیون را به هم بگویند و در تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» سلسله وار به گوش می رسد.
حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا کمر بیرون اومدن و دارن دست تکون می دن:«خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ » راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب 5 تا 6 بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین می زند. حالا دیگه ماشین رسیده ته کوچه و این بار دیگه فریاد می زنن: «خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ»!
آخه یکی نیست بگه مگه می خواین برین سینه کش قبرستون که دل نمی کنین از هم!؟
تازه فردا ساعت 11 صبح یکی از خانم هایی که دیشب مهمون بوده زنگ می زنه به صغرا خانم و می گه:«صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت کردن یادم رفت ازت خداحافظی کنم.!!!



نوشته شده در یکشنبه 86/7/1ساعت 10:32 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      

Design By : Pichak