سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دختر ماه نهم - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

 

... حالا خیلی‌‌ها می‌‌دونن، دیدن که وقتی‌ می‌رسم اول می‌‌آم پیش تو؛ حتی‌ قبل از... اما کسی‌ نمی‌‌دونه که چند ساله بی‌وقت می‌‌آم... کسی‌ نباشه، نه پیش چشم دیگران، توی‌ تنهایی‌. اون وقت تو نگاهتو پایین می‌‌اندازی که من بتونم حرف بزنم... حرف می‌‌زنم و حرف می‌‌زنم... تو حرف‌‌های‌ من یادت نمی‌‌ره... یادت نرفته همه‌‌ی‌ این سال‌ها؛که به جای‌ برادر هیچ‌وقت نداشته‌ام صبوری‌ کردی‌ به شنیدن درد دل‌هام. حرف‌هایی‌ که حتی‌ به مادر هم نمی‌‌تونستم بزنم... طاقت شنیدن نداشت؛ ولی‌ تو محرم بودی‌. رازهای‌ نوزده سال سکوت...

یادت می‌آد اون ظهر تابستون چقدر گریه کرده‌بودم؟... برات گفتم از میدون آزادی‌ تا فردوسی‌... پابه پای‌ اون کاروان که از غربت اومده بودن... رفتم... تنهای‌ تنها... اون همه تابوت... نگاهشون می‌‌کردم... نوزده سالش بوده... بیست و دوسال... هیفده سال... پونزده سال... حضورشون رو حس می‌کردم که انگار بعد از این‌همه سال اومده بودن که توی‌ خاک خودشون آروم بگیرن... کنار عزیزاشون... گفتم اما تو چی‌؟... همه‌ی‌ این سال‌ها اومدم اینجا نشستم شاید به جای‌ خواهری‌ که یه گوشه‌ی‌ این خاک هنوز چشم‌انتظارت نشسته...

امروز اومدم... دلم گرفته‌بود... دلم خیلی‌ گرفته‌بود... گفتم: هیچ فکرشو می‌‌کردی‌ که............... راستی‌ کی‌ برات سیب آورده‌بود؟!

 ...

آ می‌‌گه: چرا اون سیب رو برنداشتی‌؟!... حتما سهم تو بوده... چرا برش نداشتی؟. صورتم رو برمی‌‌گردونم تا گوشه‌ی‌ خیس چشممو نبینه. زیرلب می‌گم: سهم من؟... سهم من...

 

دلم هوای‌ دریا کرده‌ و شانه‌هایت... نسیمی‌ که نرمای‌ سرانگشت‌های‌ تو را ندارد بر بی‌تابی‌ گیسوانم به نوازش... با موج‌هایی‌ که لحن گرم تو را نمی‌‌آورند به گاه نجوای نامم به مهر... دلم هوایی‌ دریا شده‌باشد و شانه‌هایت این شب‌ها...

 

 

 


نوشته شده در جمعه 86/9/9ساعت 12:0 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 

 

 

هر قدم شیفته تر، هر نفس هراسان تر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگین تر ، جرات نمی کنی که پلک بزنی، نفس در سینه ات بالا نمی آید ، بر مرکبت میخ کوبی، با حالتی سراپا سکوت ، حیرت، شوق و اندکی به پیش متمایل ، همه تن چشم و تو تنها نگاهی دوخته به پیش رویت، مقابلت ، قبله ! چقدر تحمل دیدار سنگین است ، دیدار این همه عظمت دشوار است ، شانه های نازک احساست ، پرده های کم جرات قلبت چگونه می تواند تاب بیاورد؟

از پیچ و خم های دره سرازیر می شوی ، از هر پیچی که می گذری ، دلت فرو می ریزد که: اکنون کعبه!

کعبه این قبله وجود ، ایمان ، عشق ، و نماز شبانه روز ما ، عمر ما ، به سوی او هر صبح ، ظهرو عصر ، مغرب و شام نماز می بریم و به سوی او می میریم و رو به او دفن می شویم ، مرگمان و حیاتمان رو به او است ، خانه مان و گورمان رو به اوست . و اکنون در چند گامی او !  لحظه ای دیگر در برابر او! پیش نگاه من!

اینک کعبه در برابرت ، یک صحن وسیع ، ودر وسط ، یک مکعب خالی و دیگر هیچ ! ناگهان برخود می لرزی ! حیرت ، شگفتی ! اینجا هیچکس نیست.... اینجا هیچ چیز نیست... حتی چیزی برای تماشا !

یک اطاق خالی ! همین !

احساست بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریک تر ، از لبه ی شمشیر برنده تر ! قبله ایمان ما ، عشق ما ، نماز ما ، حیات ما و مرگ ما همین است؟ ناگهان تردید یک سقوط در جانت می دود !

این جا کجاست؟ به کجا آمده ایم ؟

 قصر را می فهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه !

 معبد را می فهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقف های بلند و پر جلال و سرا پا زیبایی و هنر !

 آرامگاه را می فهمم: مدفن یک شخصیت بزرگ ، یک قهرمان نابغه ، پیامبر ، امام...!

اما این....؟

 در وسط میدانی سر باز ، یک اطاق خالی ! نه معماری ، نه هنری،نه کاشی کاری، نه مرقد مطهری و نه مدفن بزرگی... که زیارت کنم و او را به یاد آرم،

 اینجا هیچ کس نیست، هیچ کس! ناگهان می فهمی که چه خوب که هیچ کس نیست

. احساس می کنی کعبه یک بام است، بام پرواز،

 احساست کعبه را رها می کند و در فضا پر می گشاید . آنگاه مطلق را حس می کنی ! ابدیت را می فهمی، پس او را ببین .

 

  دکتر علی شریعتی. (مناسک حج)

 

 

 

 

چه عظمتی دارد کعبه ... با تمام وجود حس می کنی در مقابل یک موجود با شکوه و جاودانی قرار گرفته ای که همه چیز را می داند.. اما سکوت محض است.

 

کعبه، شاهد زمان است و سکوت استوار زمین ... کعبه را  سینه ای است  به فراخی دنیا .. و  انباشته از گفتنی ها و ناگفتنی ها ..

 

کعبه، رمز و راز تاریخ .. نه، که راز آفرینش بوده و هست و خواهد ماند. آری.. که  کعبه از آغاز، وجود داشته  و همیشه سمبل و نشانه ی خدا  روی زمین بوده است.

 

کعبه، شاهد هبوط آدم بر زمین، طوفان نوح، ذبح اسماعیل، فیلبانان سپاه ابرهه و ماجرای ابابیل و ... بوده است.

 

کعبه از آدم گرفته تا نوح و هود و لوط .. و از ابراهیم و اسماعیل گرفته تا عدنان و هاشم و عبد المطلب و ابو طالب را همراهی کرده است.

 

کعبه، هاجر و سعی او در صفا و مروه  برای یافتن آب و جوشش زمزم را زیر پای اسماعیل دیده است و ...

 

کعبه، یادش نرفته روزی را که آغوش باز کرده و فاطمه بنت اسد را پذیرفته تا شیر بیشه ی حق ... یعنی علی را به دنیا آورد.

 

کعبه، غریبی محمد (ص) را در میان قوم خود و غار نشینی او را .. فتح الفتوح مکه را .. عروج علی بر شانه های پیامبر را.. لمس کرده است.

 

کعبه ، هنوز سیاهی دوران جاهلیت و سنگینی بت های لات و عزی و هبل را بر دوش خود از یاد نبرده است. و از ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان ها و شکنجه های وحشیانه بلال و یاسر و سمیه و مصعب ها، خاطره های فراوانی دارد و ...

 

... و از هزاران ماجرای ریز و درشت تاریخی دیگر  نیز ...

 

با این حال، سکوت عاقلانه ی کعبه بسیار پر رمز و راز است و نگاهش به ما .. ؟  نگاه عاقل اندر سفیه.. یعنی که منتظر باشید و منتظر خواهم ماند...

 

یعنی که تمام تاریخ را نظاره کردم به امیدی ... آن روز سکوت را خواهم شکست که پشت بر من بگذارد و بر من تکیه کند که یا اهل العالم انا المهدی المنتظر...

مکة المکرمة

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/9/7ساعت 7:47 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

با پای قدم اگر نتوان بالا رفت با عصای قلم و فکر می توان از پله های بلند و دشوار  صعود کرد هرچند در این راه   با نگاه های تحقیر و ترحم همراه باشیم . بگذار توانائی های ما را نبینند و  منکر شوند . چه غم وقتی دلی بی آ لایش و بی ریا داریم انان باید از اندوه وغصه سر در گریبان برند که قلبهایشان از سنگ گردیده و هیچ چیز را جز خود نمی بینند .    

بگذارید  ما را انکار کنند  به سخره گیرند  !!چه باک وقتی ما توانائی های خود را باور داشته باشیم و کارهائی را انجام دهیم که دیگران قادر به درک آن نیستند .

دوستان ‘  خستگی را از خود برانید  آستینهای همت را بالا بزنید  کفشها غیرت و همت را به پا کنید که باید راه پر فراز و نشیب زندگی را به تنهائی و با امید طی کنیم . چشم به دستان سخاوت  این و ان نباید دوخت  وپنجره  انتظار اتفاقهای غیر منتظره را باید  بست

 

 

 

 

 

حرفهایی که حتی بعضی از آنها قادر به گفتن آنها نمی باشند.ساکت و آرام اطراف را می نگرند وانگار که در جستوی چیزی نیافتنی هستند.چیزی که شاید همه آن را دارند و قدرش را نمی دانند و شاید از آن غافل مانده اند.آیا هرگز به این موضوع اندیشیده بودید که در دور و بر ما هزاران معلول جسمی و فکری هستند که از نعمت سلامتی برخوردار نیستند.چیزی که همه ما از برخورداریم ولی آیا قدر این نعمت هایی که ارزان به ما داده شده را می دانیم؟آیا هرگز به این موضوع فکر کرده اید که چه اتفاقی می افتاد اگر از نعمت سلامتی برخوردار نبودیم؟شاید هرگز به ذهنتان خطور هم نکرده باشد و شاید باورتان نشود که چنین آدمهایی هم وجود دارند

آدمهایی با نگاههایی پر از حرفهای نگفته و پر از دلشوره فردایی نامعلوم!آدمهایی که حتی بیشتر آنها قادر به سخن گفتن و غذاخوردن نیز نیستند!و چشمان معصوم و نگرانشان را همیشه بر در دوخته اند تا شاید دستی مهربان و نوازشگر به یاریشان بشتابد.و آنوقت لبخند پر مهرشان را نثارت خواهند کرد و با نگاهی خاموش اما گویا مهربانیت را سپاس می گویند

پس بیایید همه با هم قدر نعمت بزرگ سلامتی که خداوند به ما عطا داشته را بدانیم و با کمک به بندگان نیازمندش به اندازه قطره ای دریای بیکران نعماتش را شکر گوییم
 

 


نوشته شده در یکشنبه 86/9/4ساعت 11:40 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

ذهن قفل است     واژه بی چیز      دست نا توان      زبان بسته      نگاه سرد     روح وا مانده     سر در گمی  پندار من است

می ن وی سم تا پریشانی ز خود پر اکنده کنم    می ن وی سم تا بزدایم آگندی که در تن من ته نشین شده     واژه الکن شده ست و ذهن پر پر      لیک باید نوشته شود آن پریشان ساز تن فرسا  
روزگارم نیک گذر می کند در کش آ کش پلیدی های روزگار   پریشانی در روحم رخنه نکرده     روحم بشاش ست و شاد و فربه پس از آن روح و ذهن تکاندن پیشین    آن چیزی که نامش را آگند گذارده ام چیزی ست به مانند خرده خاک روبه ای که پس از هر تکاندن ته نشین می گردد   اینک باید آن چه را در ازای این تکاندن به دست آورده ام  از این آگند پ نهان دارم   پس می روبم و می شویم و می تکان م آگند پست بد بو ی نا پسند را     نشیمن گاه تن و روحم پاک گشته    اینک شاد و پاک   نگاه بر راهی دارم که در پیش چشمم روشن می درخشد      همراه م را گزیده ام و دستانم را در خواهش از پروردگارم به آسمان گره زده ام و توشه ی بیشینه ای برگزیده ام        با پشتوانه ی چندین سال کویر نشینی و چندین بار آشامیدن آگند ساخته ی نا دوستان  می روم که بروم و شاید که زود یا دیر - و شاید همین اکنون - باز گشت م        نیایش تو برایم پشت گرمی ست و نبودنت آرام بخش لحظه ها یم    تا تنهایی را به تن ها تبدیل کنم راه زیادی در پیش دارم  پروردگارا پشتوانه ام تویی و آگند تلخ کننده ام این مردمان دوست نما - به شکل تماشاگر نما - راه نما یم باش

 

...

روزای پائیزی    هوای دل گیر و بارونی      و  نم بوی خاک و لگد شدن برگ زیر هر قدم     و کسی که دیگر نیست    نبوده که اینک جایش خالی باشد     آمد و رفت و ماندگار شد    دل تنگ ش ام    کجاست؟

  

 

 

 


نوشته شده در شنبه 86/9/3ساعت 11:31 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

اینگونه به ما آموخته بودند و ما یاد گرفتیم که اگر زنده ایم باید صبر کنیم ، باید بمانیم و ...

ما با همین فکر بزرگ شدیم،رشد کردیم و ماندیم...

ما با همین پویایی،دلهامان را شاد نگه داشتیم حتی به دروغ.....تا بمانیم...

ما با همین نظر یاد گرفتیم که اگر نمی توانیم کسی را شاد کنیم،دل او را نیز نشکنیم...

ما حتی یاد گرفتیم که باید عاشق شویم...نه..نه ! عاشق بمانیم...

ما این را نیز یاد گرفتیم که تمام انسانیت در دانستن نیست،که دانستن از آن انسان است..

ما کم کم قلبهایمان گرفت،سیاه شد،سنگ شد...

حالا اما یاد گرفته ایم که اگر می خواهیم بمانیم باید بشکنیم،باید له کنیم،باید رد شویم...

حالا یاد گرفته ایم که اگر عاشق شدیم، عاشق نمانیم...

حالا یاد گرفته ایم که دلها را آسان بشکنیم...

حتی دیگر قلبمان هم نمی گیرد...

نمی گیرد از بی کسی و تنهایی...

ما تنهایی را بزرگ کردیم چون هیچ برای خود نگذاشته ایم...

ما کاری به کار کسی نداشتیم ،داشتیم زندگیمان را می کردیم ،بد هیچکس را هم نخواسته بودیم..

حتی نگاهمان هم نلرزیده بود، چه برسد به دلمان ....

ما حتی ادا هم در نیاوردیم ،حتی به دروغ هم نگفتیم که میدانیم...

ما حتی...


نوشته شده در جمعه 86/9/2ساعت 10:30 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 

 

تا ببینم شاید،عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده ی تابستان بود

پسر روشن آب،لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید،آمد او را به هوا برد که برد

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک رفت که رفت

ولی آن نور درشت،عکس آن میخک قرمز در آب

و اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغابل می زد

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

همت کن

و بگو ماهی ها

حوضشان بی آب است

باد می رفت

به سر وقت چنار

من به

سروقت خدا می رفتم

 

...

به نام خدا

 

به بهترینم( از کیسه ی خلیفه بخشیدن...)

 

خانه ام ابریست،

یکسره روی زمین ابریست با من

از فراز گردنه خرد و خراب و مست،باد می پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من

 

آی نی زن،خانه ام ابریست

اما ابر،بارانش گرفته است

در خیال روزهای روشنم،

که از دست رفته

و همه دنیا خراب و خرد از باد است.

 

و به ره نی زن که دائم می نوازد نی

در این دنیای ابر اندود،

راه خود را دارد اندر پیش...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/8/27ساعت 4:18 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 ذکر (یاد خدا)
قال الله الحکیم : (الا بذکر الله تطمئن القلوب )(رعد: آیه 28) آگاه شوید که تنها به یاد خدا دلها آرامش پیدا مى کند.
قال الله الموسى علیه السلام لا تدع ذکرى على کل حال (خداوند به حضرت موسى فرمود: در هیچ حال یادم را فراموش و رها مکن .)
شرح کوتاه :
یاد حق آنهم با حضور قلب ، غایت همه عبادات است . هر ذاکرى که در دل و در عمل به مذکور عالم یعنى خداوند توجه داشته باشد به مقامى مى رسد که شیطان بر او چیره و غالب نتواند بود.
اگر زبان ذکر گوید: اما قلب غافل باشد اثرش کم است . اگر ذاکر به ذکر خود توجه کند باعث عجب مى شود.
پس لازم است با یاد او، خود را در جنب نعمتهاى او قاصر و ناچیز - اصلا هیچ - ببیند، و از حق تقاضا کند که در هیچ حالى از یادش او را غافل نکند و به محبتش ، یادش را افزون کند.

شوریده دل
سعدى گوید: یک شب از آغاز تا انجام ، همراه کاروانى حرکت مى کردم . سحرگاه کنار جنگلى رسیدیم و در آنجا خوابیدیم . در این سفر شوریده دلى (مجذوب حق شده ) همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد، و یک نفس به راز و نیاز پرداخت .
هنگامى که روز شد به او گفتم : این چه حالتى بود که دیشب پیدا کردى ؟ در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و کبکها را بر روى کوه ، قورباغه ها را در میان آب و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم ، همه مى نالیدند، فکر کردم که از جوانمردى دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت...


نوشته شده در جمعه 86/8/25ساعت 8:33 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |


بسم الله الرحمن الرحیم
" اللهم کن لولیک الحجـة بن الحسـن صلواتک علیه و علی آبائـه فی هذه السـاعه و فـی کل ساعة ولیاً و حافظاً وقائداً وناصراً و دلیلاً و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه
فیها طویلا "

چند دهری گذشت...

منظورم از دهر مدتی طولانی است

با خودم تنها بودم ، گاهی هم با خدا بخاطر خودم !

دنبال تو نگشته ام ، چون عطش تو در وجودم نبود ؛ چون دنیا یادت را از من به یغما برد.

لحظاتی است به تو می اندیشم

به اینکه چگونه « من ها » یعنی امثال مرا تحمل می کنی

                                                      چقدر تو بردباری .....

شب که می شود من­ها در خوابیم ،

اما تو تا صبح در اندیشه احوال منی ، به این می اندیشی که مشکلات امتت را حل کنی

                                                                                                 امتی بی خبر ...

تو به همه هدیه می دهی ، حتی من !

من­هایی که در سالها زندگی­شان اثری از تو یافت نمی شود ، جز اندکی برای خودشان !

من ها همه در خوابند ؛ خواب غفلت در عصر جاهلیت.

همان عصری که رسول (ص) گفته است .

 

چند دهری گذشت

و من هنوز تو را نشناخته ام ................

 

                                                                                              

تو به این لطافت که زحور دل ربودی

زچه بر من سیه­رو ، در دوستی گشودی

ز­­ ازل مرا ارادت ، به تو بوده از ولادت

چو سرشته شد شد گل من، تو دل مرا ربودی

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/8/24ساعت 5:7 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

قاصدک! هان، ولی... آخر... ایوای!

راستی آیا رفتی با باد؟

با توام، آی! کجا رفتی؟ آی...

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جایی؟

در اجاقی – طمع شعله نمی بندم – خردک شرری هست هنوز؟

 

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند.

 

               مهدی اخوان ثالث

 

آبی کم رنگ می شود

کم رنگ تر می شود

و بی وقفه رنگ می بازد،

حتی همین الان

که نشسته ام و در گودالهای آب سنگ می اندازم،

تقریبا تمام شده است..

 

 

رنگها به بازیش گرفتند،

سرگرمش کردند

مفتون

و گاهی نیز سردرگم

درست مثل اسباب بازیهای کودکان،

و دهانی که از دقت و تمرکز نیمه باز مانده است..

 

آبی ته می کشد،

بخار می شود،

تمام ،

و ضرورت

- ضرورت هراس انگیز-

مثل مشتی که به صورتش بکوبند،

خاکستری مطلق را اجبار می کند...

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/23ساعت 12:0 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

 

امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

دو روز مانده به پایان جهان‏،‏ تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت

 تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد.
جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پروپای فرشته ها و انسان پیچید‏، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم ‏ اما یک روز دیگر هم رفت.
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.
تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز … با یک روز چه کار می توان کرد؟!
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند‏، گویی که هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی یابد‏، هزار سال هم به کارش نمی آید.
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
****
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.
اما می ترسید حرکت کند‏، می ترسید راه برود‏، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد … بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم‏ نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد.
بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و روی اش پاشید.
زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود.
می تواند بال بزند. می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند …

او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد.
زمینی را مالک نشد. مقامی را به دست نیاورد، اما …

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید.
روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد.

سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنها که او را

 نمی شناختند‏ سلام کرد
و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد‏.
لذت برد و سرشار شد و بخشید‏ عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

 

 

 

 

 

 

من هم آمدم که بخوانم خدای خویش
جز او که می شنود این صدای من؟
جز او که خواندنی ست؟
زین فرصتی که خدایم عطا نمود
این لحظه ها، که دگر نایدم به دست

وین جلوه های خدایی، که پیش روست


اینک منم، که محو تماشا، نشسته ام


من برگزیده اویم، بدین حیات
خرسندم از حضور


در جست و جوی راه سپیدی که مقصدش


خشنودی خداست...

 

 

 

التماس دعا....

 


نوشته شده در سه شنبه 86/8/22ساعت 4:40 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >

Design By : Pichak