سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جمال - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

آی جمال » بیوه شده بود!
کسی جار نزده بود که « آی جمال » بیوه شده، و اصلا کسی منتظر این خبر نبود ولی خبر مثل باد پخش شده بود و دهان به دهان می گشت. مثل روزی که می خواست عروسی کنه.
- قراره آی جمال عروس بشه
- می گن جهیزیه ای زیاد براش تدارک دیده اند.
- زنجیر طلائی براش خریده اند که از قدش هم بلندتره
- مگه آی جمال چقدر « قد! » داره که از زنجیر طلائی اش تعجب می کنی؟
هوا گرم بود. آی جمال رفته بود به « داش غوی » (1) تا رخت و لباس بشوید و مدتی هم بازی کند و خود را با آب – داش غوی – خنک کند تا از گرمای خورشید در امان بماند.
مادر آی جمال پشت در خانه کز کرده بود و به حرف های شوهرش و خواستگار گوش ایستاده بود. سرش را با پارچه ای بسته بود تا سردردش کاهش یابد و گاه گاهی با ترس از لای در نگاهی به اتاق می انداخت.
شوهرش پشت سر هم سیگار می کشید. دود خانه را پر کرده بود و زیر سیگاری پر از ته سیگار شده بود. باز یکی بعد از دیگری روشن می کرد. خواستگار جمع وجور نشسته بود و یکی از پاهایش را تکان تکان می داد و گاهی می گفت:
- هر چه بخواهی بهت می دهم.
پدر آی جمال گفت:
- پس نباید روی حرف من حرف بزنی.
خواستگار تکان پایش را تندتر کرد و فت:
- باشه، تو فقط بگو چقدر پول می خواهی.
آی جمال خیس خیس به خانه آمد. لباس ها را توی لگن چیده بود و لگن را روی سرش گذاشته بود.
آی جمال رو به مادرش کرد و گفت:
- مادر، منو می خوای عروس کنی؟
مادر به چشمان آب جمال زل زد و گفت:
- نه، من نمی خوام، پدرت می خواد تو عروس بشی!
آی جمال لگن را روی زمین گذاشت و گفت:
- شما چرا دوست نداری من عروس بشم؟. برقصم. منم دوست دارم برقصم.
مادر سرش را با پارچه محکم تر بست و هیچی نگفت. آی جمال مدتی مادرش را نگاه کرد و بعد دستی به موهای خیسش کشید و رفت تا رخت و لباس را روی سیم پهن کند.
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود و موهایش را شانه می کرد. موهایش بهم پیچیده بود و شانه قرچ قرچ صدا می کرد، هر بار که شانه را به موهایش می زد احساس خوشی عجیبی می کرد، تا حالا این طور نبود ولی امشب خود به خود شاد بود.
پدر گوشه دیگر اتاق، مهربانانه نگاه می کرد و سیگار می کشید و دود آن را دایره وار و انحنایی شکل داده و از پیچ و پخش و پلای دود لذت می برد.
پدر پک محکمی به سیگار زد و گفت:
- آی جمال چه دوست داری برایت بخرم؟
آی جمال شانه را انداخت و ناباورانه پدرش را نگاه کرد. وقتی برگشت و پدرش را نگاه کرد دستش به آینه کوچک خورد و آینه سرنگون شد و شکست.
پدرش تا الان چنین سوالی از او نکرده بود.
و الان نمی دانست چی دوست دارد، همه چی دوست داشت. چارقد، پیراهن گل گلی، کفش، آینه، شانه، گل سر... و یک عروسک گنده که هیچ وقت نداشت.
پس چرا زودتر عروسی نکره بود، اگر عروس می شد همه چیز برایش می خریدند. کم کم به یاد آورد چه چیزهایی دوست داد و یک به یک به پدر گفت:
پدر سیگار را له کرد و گفت:
- همه چیز برات می خرم. تو فقط دهان باز کن!
آی جمال با خوشحالی مادرش را نگاه کرد، مادر گوشه اتاق نشسته بود و فکر می کرد.
« آی جمال » بیوه شده بود! ...
همه گریه می کردند. سر و صدای زن ها به همه جا می پیچید.
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود . با چارقدش بازی می کرد، مثل همان روزی که می خواست عروس بشود.

به آی جمال لباس تازه پوشانده بودند، آن طور که همیشه دلش می خواست، پیراهن گل گلی و چارقد تاتار روسرش آذین بود و طلاهای گوناگونی به گردنش آویخته بودند و گفته بودند گوشه ای بگیر و بنشین و از جایت تکان نخور.
آی جمال تکان نخورده بود، فقط به یکی از زن ها که چشمش پر اشک بود، گفته بود:
- چطور من نباید برقصم؟ عروس های دیگر که می رقصند.
زن اشک چشمش را پاک کرده بود گفته بود:
- نه ، عروسی تو فرق داره.
و آی جمال سرش را انداخته بود پایین و با طلاهایش بازی می کرد، مادرش گوشه ای کز کرده بود و چیزی نمی گفت. تمام گفتنی ها را گفته بود و دیگر خسته شده بود.
- آی جمال هنوز خیلی کوچیکه، بگذار تو خانه بمانه و کمک دستم باشه.
پدر داد کشید:
- دیگه طاقتم تموم شده، از اون همه پول نمی شه گذشت! دیگه نمی خوام گرسنگی را تحمل کنم!
- دیگه عمری برایمان نمونده، آی جمال را بدبخت نکنیم.
- نه، زندگی کلافه ام کرده، می دونم این عمر دست از سرم بر نمی کشه.
- آی جمال چه گناهی. . .
- بس کن دیگر.
و مادر بس کرده بود.
آی جمال وقتی صورت رنگ پریده شوهرش را دید ترسید، مثل روزی که عروس شده بود.
آی جمال گوشه اتاق منتظر شوهرش نشسته بود. سماور قل قل می جوشید، سفره رنگین تدارک دیده بود تا « شب چایخوری » (2) خیلی خوب برگزار شود، تا شوهرش پیش دوستانش خجالت نکشد.
ضربه ای به در خورد و بعد شوهرش وارد شد. تنها بود. هیچیک از دوستانش همراهش نبودند.
شوهرش موهای سفید و کمی تاس خورد را به دقت شانه کرده و کلاه « باغانه ای » (3) که تازه از بازار خریده بود، در دستش به نور چراغ برق می زد.
تنش بوی سیگار می داد، آی جمال ترسید. حس کرد عروس شدن چیز بیهوده ای است، سفره رنگین دلش را بهم زد. به یاد مادرش افتاد و دلش گرفت. با چارقدش صورتش را پوشاند و محکم به زنجیر طلائی اش دست زد و جیغ کشید.
« آی جمال » بیوه شده بود! ...
شوهرش را گوشه ای خوابانده و رویش ملافه سفید انداخته بودند، هنوز بوی سیگار می داد و ترسناک تر شده بود.
آی جمال ترسید. از قیافه شوهرش هم ترس داشت.
عده ای با هیجان خاصی گریه می کردند و عده ای ساکت گوشه ای نشسته بودند.
یکی از زن ها به آی جمال گفت:
- برو کنار شوهرت، صورتش را ببین
آی جمال ترسیده بود و گفت:
- نه من از او خیلی می ترسم، زن های دیگرش بروند.

***
آی جمال گوشه اتاق نشسته بود و موهایش را شانه می کرد، چند مدتی بود شانه به سرش نخورده بود، شانه قرچ قرچ صدا می کرد. مادر گوشه دیگر کز کرده بود و فکر می کرد.
پدر پشت سر هم سیگار می کشید و به حرکات آی جمال مهربانانه نگاه می کرد و بعد حالت مهربانی به خود گرفت و گفت:
- آی جمال چه دوست داری برات بخرم؟
مادر یکباره داد زد:
- دیگه نه!
آی جمال ناباورانه پدرش را نگاه کرد. هیچی دوست نداشت!
سعی کرد حرفی بزند. حرف تو گلویش گیر کرد، هر چه به خود فشار آورد کلمه ای از دهانش خارج نشد.
. . . چون آی جمال بیوه شده بود.

نوشته شده در یکشنبه 86/7/1ساعت 10:42 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |


Design By : Pichak