و یا شاید هم ...
صحبت گل سرخ از باران و سالها دلا مون خوش بود که زیر این گنبد کبود هیچ کس بی چاره تر از ما نبود کور بودیم ، ندیدیم بچه بی سرپرست که با بوی کباب می شه مست چند سالی زیر بارون نشست آواره های ونزوئلایی خانه دار شدن مافیای مخدّر هم دست به کار شدن بچه های بیچاره مارمولک نخورده مار شدن حالا اون بچه ی فقیر شده تو دست اژدها اسیر من و تو هم می گیم: بمیر دیگه پژمرده شده اون نیلوفر،تو مرداب سهمش از قصر مجلل،فقط یه سرداب مثه شبنم می سوزه،تو منتهی الیه آفتاب من و تو، تو فکر ماشین اسپرت نمی گیم کی حق اونو خورد؟ فقط می گیم: عملی،حقش بود مرد یه نماده و زندگی ای که... آیینه وار به آسمان خیره خواهم شد گویی ابر های سیاه ماه را به اسارت برده اند و گمان های بی جا تو را به آسمان خیره خواهم شد می اندیشم من آن کبوترم که تقدیرش آسمان آبی نگاه توست گویی سالهاست تو در اسارتی و من راهی برای رسیدن به تقدیر نمی بینم به آسمان خیره خواهم شد و فریاد خواهم زد: "ای قدیسان کیسه ام خالی است" گویی سالهاست یک دل سیر از نگاهت نخورده ام به آسمان خیره خواهم شد و با خود می اندیشم شاید وسعت جهان نگاه تو باشد و من به کوچکی اشکی در چشمت به آسمان خیره خواهم شد و فریاد می زنم : " تقدیر من بی تقدیر بودن است... " شعر از : مترسک بالی از اشک اینجا کسی با خویش نیست
دل ما هم گاه گاهی تنگ میگردد... آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست... اشکی شده ای برای عروسک...و کودکی راهزن شاید برای من... که به جای آن بی همتای تو آرمیده ام غمگین منشین. پاییز تمام می شود. و عروسک هایی بی شمار به خاله بازی های من و تو دعوت می شوند همتای تو منم.بی همتای من... غمگین منشین همانند بلوری که بغض را به سخره گرفته است.. کودکی غمگین اینک خوشحال است و همتای تو را مادری می کند... دلیلی برای نگرانی نیست... ...می خواهم عروسک وار زندگی کنم تا اگر سرم به سنگ خورد نشکشند تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترک کوچکی بیش نیست پناه آورم . اما نه ..... چه خوب است که همین انسان خاکی باشم اما سنگ به سرم نخورد کسی دلم را نشکشند و مشکلات مرا از پای درنیاورد... در جهان انسان همه وقت در کارهای خود آزاد نیست برای اینکه سرنوشت انسان را ستارگان تعیین مینمایند، سرنوشت من با نامی که انتخاب کردم گویا گره خورده است. آنقدری با مردمان همنشینی کرده ام و خدایان رنگ رنگ دیده ام که نه از تمجید دیگران به وجدمی آیم ونه با نیش و کنایه هایشان متاثر می شوم. مذهب من شیعه است و شیعه مذهب اعتراض.اعتراض به ضایع کردن آزادی دیگران. اگر خفه ام کنند سازش نخواهم کرد؛ ایمانم را قربانی مصلحت نمی کنم .... و چه خوب است که ما سنگ شویم خالی از رنگ شویم گرمی دست یتیم قوت قلب پریشان شده از جور زمان بزند خشم نهان، دست یتیم، قلب پریشان شده از جور زمان بر سر ظلم فراوان جهان چهار راه مرگ چهار راه رویاهای بیهوده چهار راه عذاب های پی در پی چهار راه واقعیت های بی خانمان همه رامی توانم در پس ابرهای نگاه دخترک بیابم من می یایم تمامی این زخم ها را در نگاه دخترک دخترک لحظه های مرگ دخترکی که معنای لبخند را نمی داند وحتی در رویاهایش هم تصور لبخند ندارد می گویی بخند و من گریه می کنم وقتی دلیل خندیدن سیاه بختی حاجی فیروز است... از دهان کودک بوی گرسنگی شنیده میشد،در آن روز که هرگز باران نیامد،اسبی نیامد و مرد با اسب در باران نیامد .بابا نان نداشت و دارا و سارا با شکمهای گرسنه قانون خواب را چنگ میانداختند .و تنها یک لنگه دمپایی که سر گردان در طوفانهای مه گرفته از ناراحتیش به هوا پر میکشید . مانند باد بادکی که هیچگاه دستان دارا و سارا را لمس نکرد .و یاد گرفتیم و نوشتیم وخواندیم بی سوادی را، و شکفتیم مادری را که هنگام شکفتن زمستانی بی محل وجودش را بخشید تا بهار از راه رسد جوانی اش را پاییز جویده بود،و زیباییش را کویر از سر حسادت ترک انداخته بود. سارا آمد، بابا نیامد.سارا با یک سبد پر از سیبهایی که با دستان گل آلود دارا کنار چاه آبی که آب نداشت ساخته شده بود .سارا آمد با سبدی پر از سیبهای گلی آمد،سیبهایی که از سر تشنگی خشکی چاه را فریاد میکردند. ذکر تنها با به زبان آوردن آن ثمر بخش نبوده!!!! بسم الله النور
خدا با تو سخن میگوید ... بشنو: تو ای محبوب تر، مهمان دنیایم نمی خوانی چرا ما را ؟ مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد ؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ببینم، من تو را از درگهم راندم ؟ اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا اما به روز شادی ات، یک لحظه هم یادم نمی کردی به رویت بندهء من ، هیچ آوردم ؟ ... شروع کن یک قدم با تو تمام گام های مانده اش با من ...
صحبت باران از گل سرخ است ،
اما هی باد می آید ،
آمدن ، وزیدن،و افعال ساده ئی دیگر.
با این همه ،وقتی که وزیدن باد?هی بی جهت است،
یعنی چه!؟ هی علامت حیرت! هی علامت پرسش؟
گل سرخ ،پیاده ئی مغموم است
گوشة یک پارک قدیمی شاید
خواب دامنه ئی دور از دست را می بیند.
پس چرا پی ستاره در پیالة آب می گردی گلم !؟
یک امشب نخواب و بر بام باد برآ،
سینه ریز ستارگان باکره را به نرخ یک آواز ساده خواهی خرید .
فکر می کنی من بی جهت به این زبان هفت ساله رسیده ام !؟
نه به جان نسیما ،نه!
بخاطر همة آن خوابهامان در نیمة راه بیم و باور است که چانه می زنم
باد که بیاید ،باران که بیاید
تو باید به عمد از میان آوازهای کودکان بگذری
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
نمی خواهم شاعر باشی ،باران باش !
همین برای هفت پشت روئیدن گل کافی ست ،
یه نماد ساده از فقر
از فقیری که حقی نداره
نماد مردی که پول نداره
برای دخترش هدیه بخره
مردی که
به مردانگی خودش شک کرد
پیر مرد مزرعه دار
نماد ظالمه
اصلا تجلی ظلمه
نماد کسیه که
براش مهم نیست
یه مرد داره له میشه
برای اون مهم خودشه
---------
مترسک
متولد اولین روز سال
سالهاست سر در گمه
اولا خیال میکرد انسانه
ولی بعد ها پی برد که نیست
کلاغا رو دوست داره
تو مزرعه زندگی میکنه
در حسرت کویر میمیره
تنها همدش پیرمرد
مزرعه دار بود که اون هم مرد
حالا همدمش کلاغه
کلاغی که بهترین ثروت مترسکه
به کسی نگید ها
!!! ولی مترسک عاشق کلاغه
بزرگترین تفریح مترسک
تماشای ماه بود
الان کلاغ جای ماه رو گرفته
مترسک مادری داره
بهتر از مادر سهراب
پدری که همتا نداره
بالی از سکوت
هفت دل بغض
بر گلویم روییده است
یک نفر
مشت مشت
بر تنهایی ام
دلشوره می پاشد.
یک مست اینجا بیش نیست
اینجا طریق و کیش نیست
مستان سلامت می کنند...
گفتند علی را کشتند، کشتند؟ به راستی کشتند یا کشتیم؟چه سوال سختی! علی کشته شد مهم این است آخر ما را چه کار با فاعل؟ مهم این است که علی کشته شد! آری من که علی را نکشتم، کشتم؟ من علی را دوست میدارم، علی مولای من است. مقتدای من است. من بر نماز او قامت می بندم و بعد شمشیر زهرین بر فرق او میزنم. من علی را دوست میدارم، فقط نمیدانم چرا با زبان خوش نمی پذیرفت سر تسلیم و اطاعت بر بیعت ببندد. تقصیر خودش بود. من علی را دوست میدارم. فقط نمی دانم چرا وقتی همسرش، زهرا، بنت رسول خدا، و یا بهتر بگویم همه چیزش را آتش زدیم و سوزاندیم و لای در و دیوار پهلویش را شکستیم ؛ دیگر با ما حرف نمیزد. نه که حرف نزند نه! دیگر ما را محرم درد خویش نمی دانست. نمیدانم چرا، وقتی زهرایش گریه کرد و مرد، دیگر محرم سر او چاهی در نخلستان تنهایی هایش بود. من علی را دوست میدارم اما راز این خلوت کردنش را نمی فهمم. و البته نمی فهمم هم که چرا وقتی خانه نشینش کردیم و گفتیم در کارمان دخالت نکند باز برایمان دل می سوزاند و حتی مایی را که زهرایش را از او گرفته بودیم، یاری مان میکرد، آخر چرا نمی فهمیم که او علی است! نه عمر، نه ابوبکر نه عثمان نه حتی من یا تو او علی است. و علی رادمردی است متفاوت با حتی دیگر رادمردان تاریخ و زمان.و علی حتی اگر دنیا برایش پست تر و بی ارزش تر از استخوانی خوکی در دست های یک جزامی باشد، باز علی است! و علی یعنی حتی اگر زهرایت را هم کشتند مقتدا باش! خب معلوم است که من این مقتدا و مولا را دوست میدارم. من فقط خواستم او خانه نشین باشد تا در امر کثیف سیاست الوده نشود. من علی را دوست میدارم برای همین تا توانستم شکنجه اش کردم، من علی را دوست میدارم. برای همین همه چیزش را از او گرفتم تا به خدا نزدیک تر شود. من علی را دوست می دارم برای همین ...
برای همین به سجده اش هم رحم نکردم. من علی را دوست میدارم، عاشقش هستم ولی حیف نیست موجودی به این پاکی روی زمین نجس نماز بگذارد؟ برای همین حتی نگذاشتم نمازش تمام شود....
اشتباه نکن . سال 2007 میلادی است. و علی مال 1400 سال پیش. نترس. من امروز هم علی را میکشم. علی زمان من هم باید خانه نشین باشد. علی عصر من هم باید با چاه درد دل کند. علی دوران من هم باید بی کس و غریب باشد. چون علی است! و من علی را دوست میدارم! برای همین علی را محدود به زمان و مکان نمیکنم، علی در هر زمان و در هر مکانی که باشد، علی است! و من علی را دوست میدارم، اما تا آنجا که کار به کار من نداشته باشد... اما اگر علی در کار من دخالت کند، آنجاست که با تمام عشقم خفه اش میکنم که دیگر صدایش آزارم ندهد...
پس علی در هر زمان و در هر مکان که باشد، چون دلسوز است و ناتوان بر بی تفاوتی ، محکوم است به کشته شدن !
Design By : Pichak |