و یا شاید هم ...
دوباره آمدم!!! تو نبودی ....... آری دوباره منم . باورت نمی شد دوباره بتوانم سر را از پنجره گناه بیرون کشم و بگویم ، سلام ؟ اما حالا هستم ؛ مثل هر شب این روزگار روز ندیده ، در تب و تاب بازی مجهولی به نام زندگی ! دوباره آمدم... می دانم حالا مدتهاست که بی هیچ کلامی رفته ام و تا حتی نگاه خداحافظی را هم طاقت نیاورده ام . می دانم ؛ حالا حداقل همین را می دانم که برگشته ام . درست مثل تمام پرندگان دور از قفس که با بازگشت بهار به خانه بر می گردند . من باید می آمدم . برگشته ام غریبه ! بر گشته ام ! رفتنم را باور نکردم همانطور که اکنون هجرتت را باور نمی کنم . بغضی در سینه دارم که اگر نیایی به فریاد تبدیل می شود : آهای مردم خاموش ! آهای مردمان بیدار ! بهارم را پس دهید ؛ آفتاب رویایم را پس دهید ! باران نگاهم را پس دهید ! شور زندگیم ، آخرین بهانه ام را برای بازگشت پس دهید ! هــــــــــــــــــــی ..... اما نه ! تو هیچ گاه گم نمی شوی . می دانم من تو را گم کرده ام . می ترسم روح زیبای پشت شیشه ها ! می ترسم . نکند برای همیشه گم شوم ؟ نکند مرا از یاد ببری ؟ نکند بی تو بمیرم ؟ نکند ... نکند ... بیا و برگشتنم را بپذیر ! کمکم کن کوله بارم را بر زمین بگذارم ... نفسی در هوای تو بکشم و بعد ... همین !
لحظه های بودن را خوانده و نخوانده برای دیدنت و برای رسیدنت فرش کردم ؛ چرا نماندی ؟؟
دلم تنگ شده بود برایت و تو انگار هیچ وقت حتی نام مرا در خاطرت تکرار نکردی .
یکبار دیگر سلام ، سلام به تو
به تو که طلوع آمدنت خزانی بود برای تمام رویاهایم .
.
.
.
انگار سالهاست که ننوشته ام ، دستم می لرزد ؛ انگار هیچ گاه تو را ندیده ام ، دلم می لرزد .
انگار خاطرات من با تو یک خواب بود و تو ...
خزان زده ترین برگهای پاییزی به م بگویید که چگونه مرده اید ؟ چگونه زیر پاهای من مرگ را تجربه می کنید و دم بر نمی آورید ؟ به من بیاموزید مردن را .
زندگی را نمی خواهم ، عشق را نمی خواهم ، حس زیبای با تو بودن را حتی ؛ باور کن ................... نمی خواهم .
فکرم پر از سیاهی است . حرکات دستم نا موزون است و قلم به یاری من نمی آید . تو را چه می شود ؟ تو چگونه خواهی بود اگر من نباشم ؟ بگو تو چگونه خواهی مرد اگر ...
تنها مانده ام ، تنها .
Design By : Pichak |