و یا شاید هم ...
از دهان کودک بوی گرسنگی شنیده میشد،در آن روز که هرگز باران نیامد،اسبی نیامد و مرد با اسب در باران نیامد .بابا نان نداشت و دارا و سارا با شکمهای گرسنه قانون خواب را چنگ میانداختند .و تنها یک لنگه دمپایی که سر گردان در طوفانهای مه گرفته از ناراحتیش به هوا پر میکشید . مانند باد بادکی که هیچگاه دستان دارا و سارا را لمس نکرد .و یاد گرفتیم و نوشتیم وخواندیم بی سوادی را، و شکفتیم مادری را که هنگام شکفتن زمستانی بی محل وجودش را بخشید تا بهار از راه رسد جوانی اش را پاییز جویده بود،و زیباییش را کویر از سر حسادت ترک انداخته بود. سارا آمد، بابا نیامد.سارا با یک سبد پر از سیبهایی که با دستان گل آلود دارا کنار چاه آبی که آب نداشت ساخته شده بود .سارا آمد با سبدی پر از سیبهای گلی آمد،سیبهایی که از سر تشنگی خشکی چاه را فریاد میکردند. ذکر تنها با به زبان آوردن آن ثمر بخش نبوده!!!!
Design By : Pichak |