سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منِ او... - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

زانو زدم ،

حال عجیبی داشتم ،

گریه ام گرفته بود ،

کسی نبود که از او خجالت بکشم ،

شروع کردم مثلِ بچّه کوچولویی زار زدن .

 

قصّه ، نقلِ تقوا نیست .

فقط بوی یاس است و بوی یاس و بوی Marquis

اصلاً بو همهء حیاط را برداشت.

بو همهء حیاط را برداشت و به آسمان برد.

"او" هم روی پلّه نشسته بود و از آن بالا ، از وسطِ آسمان ، همه جا را می دید.

و از این بالا معلوم بود که  چقدر خدای آدم پولدارها با خدای "او" اختلاف طبقاتی دارد.

و همه چیز باهم فرق می کند.

از بوها بگیر تا خداها.

وقتی به خودش آمد ،

هنوز داشت زار می زد.

روی پلّه ،

جایی وسطِ آسمان ،

بالاتر از خدا ها.

 

====

 

از کتابِ "منِ او" هیچ برگی نیست که دوستش نداشته باشد.

پس نیازی به خاک کردن نبود ، هرچند که می ترسید از خاک کردن،

خاک کردن برایش مساوی مرگ است ، ولی کسی در این میان نمرده است.

ولی خاطرات اینطور نیستند ، اگر خاکشان کنی ، دوباره سبز می شوند ،

دوباره و دوباره و دوباره.

 

من هدیه ها را نگه داشته ام ،

عکس ها را هم.

خاطرات را هم.

همه چیز را ، حتّی خودکار آبی و قرمز stabilo را هم نگه داشته ام.

هر کس واردِ اتاق می شود ، ابراز می کند که بهترین جای اتاق را به هدایایم داده ام.

برای اینکه دوستشان دارم. همه شان را

البته به هیچ کس نگفتم که همه شان را از "من" گرفته ام ،

آخر "او" که جز "من" کسی را ندارد.

شاید "او" از اینکه کسی دوست اش داشته باشد هم می ترسید.

آخر تا حالا دوست داشته نشده بود.

اصلاً جلوی اینهمه دوست داشتنی که "من" ابراز می کرد ، "او" کم آورد.

"او" نتوانست آنقدر که "من" توانایی دوست داشتن داشت ،

"من" را دوست بدارد.

نتوانست.

دوست داشتنِ "او" حد داشت ،

خودش دلش می خواست که بیشتر دوست بدارد ،

ولی هرچه بیشتر دوست می داشت ، "من" اضافه تر می کرد و باز دوست داشتنِ "او" کوچک می نمود.

"من" لیاقت اش بیشتر از اینها بود.

هرطور که فکرش را بکند.

آخر "من" یک قهرمان بود برای "او".

 

... 

سر شانه هایم خیس شده.


نوشته شده در دوشنبه 86/11/8ساعت 3:0 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |


Design By : Pichak