سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غم نامه روز هفتم محرم... - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

بسم الله

به سوی خیمه آمد و خواست وداع کند.بار دیگر فریاد زد هل من ناصر ینصرنی و هل من معین یعیننی... قدری درنگ کرد و دیدند که گهواره تکان میخورد و طفلی در آن دست و پا میزند گویی که میخواهد چیزی بگوید.او را در آغوش گرفتند و به سوی حسین آوردند. کودک را در آغوش گرفت و نگاهی به معصومیت و مظلومیت او انداخت. آری .آخرین سرباز حسین است که به سوی مقتل میرود.

لختی گذشت...

...ای قوم اگر مسلمان نیستید لا اقل آزاده باشید. این کودک 6 ماهه ام است .آیا نمیبینید که چگونه تلذی میکند. اگر گمان میکنید که آب را بر خودم میخواهم بیایید و او را ببرید و سیرابش کنید. لشکر به جوش و خروش افتاد.

ناگهان در خطبه آه امام

در خروش اهل کوفه اهل شام...

دست امام قدری خنک شد و دست و پای کدوک 6 ماهه به حرکت افتادو

از کمان حرمله تیری پرید.

 گوش تا گوش علی اصغر درید

خون علی اصغر در دستان حسین جاری بود و حسین مبهوت لبخند کودکش ایستاده بود. خون او را به سوی آسمان پاشید و حتی یک قطره از آن خون به زمین باز نگشت.

تا گلوی نازکش از هم گسیخت

خون او بر صورت خورشید ریخت

 

........................................

مانده است که چه کند. به کدامین سوی قدم بردارد. یک گام به سوی خیمه می اید و چند گام به عقب بر میگردد.شاید خجالت میکشد که به سوی رباب بر گردد.

بچه ها دست بابا خونی شده.

گمونم شش ماهه قربونی شده

عباش  رو طوری رو اصغر کشیده

گمونم خیلی خجالت کشیده

 تصمیم خود را میگیرد و به پشت خیمه ها میرود. قلاف شمشیر را بر میدارد و قبری کوچک میکند. زینب تمام ماجرا را دیده است. و حسین نگاهی هم به زینب می کند.

-چرا دفنش نمیکنی برادرم؟ مادرش دارد از خیمه بیرون می آید . عجله کن

- خواهرم ! مگر نمیبینی. دارد هنوز لبخند میزند و لبانش تکان میخورد...

اگر قنداقه را پس داده بودم

دلش خوش بود با طفلی خیالی...


نوشته شده در چهارشنبه 86/10/26ساعت 12:48 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |


Design By : Pichak