سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غم نامه روز پنجم محرم... - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

اللّهم کن لولیّک الحجّة ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعة، و فی کل ساعة، ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً  و دلیلاً و عیناً، حتی تسکنه ارضک طوعاً، و تمتعه فیها طویلاً

 

 

یابن الحسن!

 


یا این دل شکسته ی ما را صبور کن
یا لااقل به خاطر زینب ظهور کن

با کوله بار غربت و اندوه خود بیا
از کوچه های سینه زنی مان عبور کن

امشب بیا که روضه بخوانی برایمان
امشب بساط گریه ی ما را تو جور کن 

 

 

 

 

 

                                            


 

صدای درد به آن سوی زور و زر نرسید
صدا مقابل خود ماند، دورتر نرسید


 

صدا نجیب تر از قطره های باران بود
ولی به هرزه علف های کور و کر نرسید


 

مگر کبود به پهلوی مادرش ننشست؟
مگر که سرخ به پیشانی پدر نرسید؟


 

مگر مصیبت یاران رفته نوش نکرد؟
هزار زخم به بال و پرش مگر نرسید؟


 

چرا پس آن همه را این زمانه برد از یاد؟
چرا غریبی این عاشقی به سر نرسید؟


 

اگه خودش نتونست کربلایی به پا کنه، ولی با پرورش این دو تا گل، تو کربلا غوغایی به پا کرد. قاسم و عبدالله میوه های غربت امام حسنند:


 

یگانه پرچم سرخ حسین را او دوخت
چه غم به دامن کرب و بلا اگر نرسید؟


 

چه حلم دامنه داری! چه صبر باصبری!
رها نکرد تو را تا که بر جگر نرسید


 

آخرین سپر                                                                       


 

چه قرار قشنگی گذاشته بودند اصحاب ابی عبدالله! گفتند تا ما هستیم نمی ذاریم کسی از اهل بیت (ع) میدون بره. یکی یکی خودشونو سپر بلا کردند، تا وقتی که دیگه غیر از اهل بیت (ع) کسی نموند. اونا هم همه رفتند و نوبت به خود آقا رسید. گرم کارزار بود که عبدالله بن الحسن (ع)، نوجوان نابالغ کربلا، طاقت نیاورد و خودشو با هزار زحمت از دست عمه ش زینب کبری (س) پیش عمو رسوند. 


 

موجی ز دریا مانده ام، رفتند و تنها مانده ام
ای ساربان قدری بمان، من غنچه ای جا مانده ام


 

ای سایه ی روی سرم! بی تو کجا من ره برم؟
گویی اگر من کودکم، گویم شبیه اصغرم


 

ای یاور تنهای من! عشقت به سر تا پای من
آید به استقبال من با مادرت بابای من

 


 

دید «ابجر بن کعب» - لعنة ا... علیه – داره به طرف امام (ع) حمله می کنه. با اون شجاعت مجتبایی که برا خیلیا تازگی داشت، تشری زد که: «ای حرامزاده! عموی منو می کشی؟» که شمشیر ابجر پایین اومد و دستشو از پوست آویزون کرد.


 

سپر از دست بینداز که من مى‏آیم
به هوادارى تو جاى حسن مى‏آیم


 

منم آن کس که ز غربت به وطن مى‏آیم
عوض نجمه کنون من به سخن مى‏آیم


 

بسمل یک سر موى تو هزار عبدالله


 

انگار عبدالله هم دلش می خواست مثل علی اصغر تو آغوش اباعبدالله (ع) شهید بشه. تیر حرمله اومد و آخرین سپر تو دامن عموش پرپر شد.


 

تیر خود را بزن اى حرمله بی تاب شدم
یاد تابوت شدم غم زده ی باب شدم


 

از غم عشق عمو شمع صفت آب شدم
من مدال دم جان دادن ارباب شدم


 

همچو اصغر شده با تیر شکار عبدالله


 

تیغ و عسل                                                                 


 

اگه عبدالله خودشو سپر امام حسین علیه السلام کرد، قاسم اومده بود برا عموش شمشیر بزنه تا نشون بده پسر همون کسیه که شمشیر زدناش تو صفین ورد زبونا شده بود. صحنه ی اجازه گرفتن قاسم برا جنگم از اون صحنه های پر اشک کربلاست. تا نگاه آقا به نوجوان برادرش افتاد، دست تو گردنش انداخت؛ دوتایی اون قدر گریه کردند که از حال رفتند. اون قدر دست و پای عمو رو بوسید تا بالاخره اجازه ی میدان گرفت.  «حمید بن مسلم» از سپاهیان عمر سعد می گه: نوجوانی مثل پاره ی ماه به طرف ما اومد.


 

این جوان کیست که گل صورت از او دزدیده است؟
سیزده بار زمین دور قدش چرخیده است


 

رو به سرچشمه ی زیبایی ودریای وفا
ماه از اوست که این گونه به خود بالیده است


 

پیش او شور شهادت ز عسل شیرین تر
آسمان میوه ی احساس ز چشمش چیده است


 

شب عاشورا با یه جمله ی «احلی من العسل» به امام (ع) ثابت کرد که مرد شهادته. عمو هم بهش وعده داد که: «فردا با امتحانی سخت شهید می شی عزیزم».  ماه اگه بخواد تمام وجودشو فدا کنه، باید زیباییشو بده، از آسمون بیفته و خاک آلود بشه. قاسم بن الحسن (ع) هم با صورت به زمین خورد.


 

جان سپر، شمشیر آه دل، زره پیراهنم
دل شکسته، کام تشنه، اشک دامن دامنم


 

آن که گرید بر غریبیّ امامش زیر تیغ
وآن که در امواج خون بر مرگ می خندد منم


 

من که خود سینه سپر کردم به استقبال تیر
احتیاجی نیست بر تیغ و کلاه و جوشنم


 

آب تیغم در گلو، شیرینی کامم عسل
زخم روی زخم، تنها مرهم زخم تنم


 

ای پدر! بر دیده ی من پای بگذار و ببین
وقت جان دادن بود دست عمو بر گردنم


 

گاه گریم بر حسین و گاه سوزم از عطش
در میان آب و آتش همچو شمع روشنم


 

از همان روزی که پا بگذاشتم در این جهان
منتظر بودم که سر در مقدم یار افکنم


 

ای عمو جان من که عمری در کنارت بوده ام
حال بنگر بی کس و تنها کنار دشمنم

                                                                                     

                                                                        

 

 


نوشته شده در دوشنبه 86/10/24ساعت 1:29 صبح توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |


Design By : Pichak