سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اسارت در این دنیای خاکی! - و یا شاید هم ...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























و یا شاید هم ...

به نام بی رنگ ترین

 عزیز من؛ گوش کن!

ما عادت کرده ایم.

به دوست داشته شدن و نه دوست داشتن.

به شنیدن و نه گوش سپردن.

عادت ها...

عادت هایی که ترکشان دیگر نه برایمان سهل است و نه میسر. که تاریخ نیز دیگر مجابمان می کند.

عادتمان نداده اند. که هیچ انگیزه ای چنین جسارتی ندارد. این مائیم که به عادت کردن خو کرده ایم.

رادیوهامان را روشن کرده اند و گفتند همگی بایستید منتظر؛ و خود لقمه به دهانمان گذارده اند. مجالش را نخواسته ایم که هر آنچه لیاقتش را داریم، خود به دست آریم. و مای عادت کرده به هر چه دادن ها را گرفتن، تحفه های به بازار آورده شان را توشه ی خویش ساخته ایم. و چه بی محابا!

همیشه حسرت خورده ایم روز های رفته مان را. امروز نیز به کودکانمان رشک می بریم. آنان که "می خواهند" و "می گویند" آنچه را که برایشان ارزشمند ترین است.

گوش می دهی عزیزم؟!

"ارزشمندترین" و نه تنها "ارزشمند"!

دیده ای؟

پایشان را مصرانه به زمین می کوبند و چشمانشان زودتر از آنکه خود بخواهند، تر می شود و صادقانه تر از همه ی اینها فریاد بر می آورند که من" آن یکی" را می خواهم. صادقانه می گویند. باور کن! نمی خواهند آنچه را که ما برایشان ارزش می دانیم. این نیز از عادات ماست که خود بزرگ شویم و اندیشه ی خود خواستن و خود پوییدن را مجال رشد کردن ندهیم. گاه نیز البته خود می پوییم و خود می خواهیم. اما "چه می خواهیم؟" برایمان علامت سوال مجهولی است.

چه خوب بود اگر می دانستیم باور هایمان در قبال باور داشته شدنشان از ما چه می خواهند؟ ای کاش هدف اغلب ما به رسیدن ها منتهی نمی شد و به اینکه "چه نمی خواهیم بشویم؟" بیشتر می اندیشیدیم.

به یاد می آوری نخستین روز های آموختن را؟

معلم با غرور از دانستن و با صدایی بلند می گفت: آ...، ب... .

تو نیز بعد از آن که هر دو صدا را کشیدی، هم صدا با معلم و مغرور از آموختن گفتی: "آب"

مداد به دستت دادند و مشق شبت این شد که چندین و چند بار بنوسی: "آب"

که ای کاش می نوشتیم"با"! در این صورت می توانستیم بپرسیم " با چه؟"

و می توانستیم بدانیم با که؟ با چه؟ و با کدام هدف، باور، ارزش و... می خواهیم گام برداریم و بیاندیشیم.

 

گفتیم "آب" و پاک کردیم هر آنچه می بایست بر آن تأمل شود.

"با" پرسش بود. و "آب " پاسخ.

 به همین ترتیب از آغازین روز های آموختن فرا گرفتیم که پاسخ ها را بدانیم بی آنکه ذهنمان مغشوش به پرسشی شود.

این است که حالا دیگر مداد هم به دستمان نمی دهند. خود می نویسند، خود می گویند و خود رنگ می کنند و ما در مقابل فقط رنگ می شویم. همین!

دقت کرده ای عزیزم؟ مدتهاست که تخم مرغ هم برای رنگ کردن به دستمان نمی دهند.

ما ناشیانه رنگ آمیزی می شویم.

سیاه، سپید، آبی، سبز، قرمز و... و برای مواقعی نیز " خاکستری شدن " به مصلحت البته لازم است. ما ناشیانه رنگ می شویم و تو باید این را بدانی که خودمان نخواسته ایم که بی تعلقی را تجربه کنیم.

همگی اسیر محیط خویشیم!

 


نوشته شده در شنبه 87/1/17ساعت 11:26 عصر توسط دختر ماه نهم نظرات ( ) |


Design By : Pichak