سلام . اين هم از عجايبي است كه ميشه در ارتباط با انسان گفت . انسان دوست داره كه باز هم زنده بمونه و هر روز از خدا مي خواهد كه حتي اگر شده يك رو به عمرش اضافه كنه اما اين يك روزها ادامه داره چون هم خودش را آماده سفر نمي دونه و هم اينكه نمي تونه دل از دنيا و متعلقات آن بكنه . فيلم حلقه سبز را مي بيني ؟! قصه ما آدم هاست . حتي در بدترين شرايط و در حال اغماء بازهم انسان مي خواهد كه زنده بمونه و خودش را لايق آن مي دونه . حتي شايد روح ما هم همين وضعيت را داشته باشه و آن هم خواهان زندگي كردن باشه . انسان هميشه همين طوري بوده : چون ارزوهاي طول و درازي داره ، وقتي در اين شرايط قرار مي گيره نمي دونه كه چه كار بايد بكنه ؟؟!!!
انسان بخاطر ترس دنيا را دودستي چسبيده اما اگر حتي براي يك روز آن را رها كند و جور ديگري زندگي كند ، شايد آن وقت بخاطر گذشته رشك برد .چون در اين نوع ديگر : خبري نيست از كسالت و يكنواختي و پر است از لحظه ها و تفكرات ناب زندگي كه همه براي انسان بكر هستند و ناشناخته .
اينجا براي از تو نوشتن هوا کم استدنيا براي از تو نوشتن مرا کم است
اکسير من نه اينکه مرا شعر تازه نيستمن از تو مي نويسم و اين کيميا کم است
سرشارم از خيال ولي اين کفاف نيستدر شعر من حقيقت يک ماجرا کم است
تا اين غزل شبيه غزلهاي من شودچيزي شبيه عطر حضور شما کم است
گاهي ترا کنار خود احساس مي کنماما چقدر دلخوشي خوابها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پاي توستآيا هنوز آمدنت را بها کم است ؟
ممنون كه سر زديد